نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

سلااااااااااااااااام به همگی!!!!!!

 

اگه گفتین امروز چه روزیه؟

 

درسته!!!!!!!!!!!

 

امروز روز زن و روز مادره.

 

http://mahsae-ali.blogfa.comhttp://mahsae-ali.blogfa.comفونت زيبا سازفونت زيبا سازhttp://mahsae-ali.blogfa.comhttp://mahsae-ali.blogfa.com فونت زيبا ساز

فونت زيبا سازhttp://mahsae-ali.blogfa.com

 

 

این روز رو به همه ی زنان و مادران عزیز در سراسر جهان

تبریک میگم

 

امیدوارم امروز روز خوبی براشون باشه

                          

 

    *  

           

 

!!!!!!!!!بدرود

 



:: بازدید از این مطلب : 392
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

مسافر تاکسی آهسته روی شونه  راننده زد چون میخواست ازش

 یه سوال بپرسهراننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…

نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…

نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد

 برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد…

 سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد

 و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن…

 من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!"

مسافر عذرخواهی کرد و گفت:

 "من نمیدونستم که یه ضربه ی کوچولو آنقدر تو رو میترسونه"

 راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که

به عنوان یه راننده ی تاکسی دارم کار میکنم… آخه من 25 سال

 راننده ی ماشین جنازه کش بودم!!!




:: بازدید از این مطلب : 527
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
سال ۳۶۵ روز است در حالی که:

۱- در سال ۵۲ جمعه داریم و میدانید که جمعه ها فقط برای

استراحت است به این ترتیب۳۱۳روز باقی میماند.



۲- حداقل ۵۰ روز مربوط به تعطیلات تابستانی است که به دلیل

 گرمای هوا مطالعه ی دقیق برای یک فرد نرمال مشکل است.

بنابراین۲۶۳ روز دیگرباقیمیماند.

 

۳- در هر روز ۸ ساعت خواب برای بدن لازم است که جمعا

۱۲۲ روز میشود. بنابراین ۱۴۱ روز باقی میماند.

 

۴- اما سلامتی جسم و روح روزانه ۱ ساعت تفریح را میطلبد که

 جمعا ۱۵ روز میشود. پس ۱۲۶ در روز باقی میماند.

 

۵- طبیعتا ”۲ ساعت در روز برای خوردن غذا لازم است که در کل

 ۳۰ روز میشود. پس ۹۶ روز باقی میماند.

 

۶- ۱ ساعت در روز برای گفتگو و تبادل افکار به صورت تلفنی

 لازم است. چراکه انسان موجودی اجتماعی است.

 این خود ۱۵ روز است. پس ۸۱ روز باقی میماند.

 

۷- روزهای امتحان ۳۵ روز از سال را به خود اختصاص میدهند.

 پس ۴۶ روز باقی میماند.

 

۸- تعطیلات نوروز و اعیاد مختلف دست کم ۳۰ روز در سال

 هستند. پس ۱۶ روز باقی میماند.

 

۹- در سال شما ۱۰ روز را به بازی میگذرانید. پس ۶ روز باقی

 میماند.

 

۱۰- در سال حداقل ۳ روز به بیماری طی میشود و ۳ روز دیگر

باقی است .

 

۱۱- سینما رفتن و سایر امور شخصی هم ۲ روز را در بر میگیرند.

 پس ۱ روز باقی می ماند.

 

۱۲- یک روز باقی مانده همان روز تولد شماست.

 چگونه می توان در آن روز درس خواند؟

 



:: بازدید از این مطلب : 368
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

 

  

 

مغازه ‌داری روی شیشه مغازه ‌اش اطلاعیه‌ ای به این مضمون نصب كرده بود؛

"توله ‌های فروشی".نصب این اطلاعیه ‌ها بهترین روش برای جلب مشتری،

 بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی ‌رسید

 وقتی پسركی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مكث وارد

مغازه شد و پرسید :

"قیمت توله‌ها چنده؟"

مغازه دار پاسخ داد: "هر جا كه بری قیمتشون از ٣٠ تا ٥٠ دلاره".

پسرک دست در جیبش كرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت:

 من ٢ دلار و ٣٧ دارم، می‌توانم یه نگاهی به توله‌ ها بیندازم؟

صاحب مغازه پس از لبخندی سوت زد، با صدای سوت، یك سگ ماده با پنج توله 

 فسقلی‌اش كه بیشتر شبیه توپ‌های پشمی كوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان

 بیرون آمدند و توی مغازه براه افتادند. یكی از توله ‌ها به طور محسوسی می ‌لنگید

 و از بقیه توله ‌ها عقب می‌افتاد. پسر كوچولو بلافاصله به آن  توله لنگ كه

عقب مانده بود اشاره كرد و پرسید:

" اون توله‌هه چشه؟"

صاحب مغازه توضیح داد كه دامپزشك بعد از معاینه اظهار كرده كه آن توله 

 فاقد حفره مفصل ران است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید.

 پسر كوچولو هیجان زده گفت:

" من همون توله رو می ‌خرم".

صاحب مغازه پاسخ داد: "نه، بهتره كه اونو انتخاب نكنی. تازه اگر واقعاً اونو

 می ‌خوای، حاضرم كه همین جوری بدمش به تو".

پسر كوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست

 و در حالی كه با تكان دادن انگشت سبابه روی حرفش تاكید می‌كرد گفت:

" من نمی ‌خوام كه شما اونو همین جوری به من بدید. اون توله‌هه به همان اندازه

 توله‌ های دیگه ارزش داره و من كل قیمتشو به شما پرداخت خواهم كرد.

در واقع، ٢ دلار و ٣٧ سنت شو همین الان نقدی میدم و بقیه شو هر ماه پنجاه سنت،

 تا این كه كل قیمتشو پرداخت كنم".

مغازه دار بلافاصله گفت: "شما بهتره این توله رو نخرید، چون اون هیچوقت قادر به

دویدن و پریدن و بازی كردن با شما نخواهد بود".

پسرك با شنیدن این حرف خم شد، با دو دستش لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا

كشید. پای چپش را كه بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمه‌ ای فلزی محكم

 نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی كه به او می‌نگریست،

 به نرمی گفت:

" می بینید، من خودم هم نمی‌توانم خوب بدوم، این توله هم به كسی نیاز داره كه

وضع وحالشو خوب درك كنه.

                                                            (آنتوان دوسنت اگزوپری)


 



:: بازدید از این مطلب : 407
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
              

بخشندگی را باید از آن کودکی آموخت که هر چقدر دلگیر باشد و

 هر چقدر هم کینه به دل داشته باشد می بخشد،

 بی آنکه در چهره اش نه اثری از خشم دیده شود و نه کینه.

نه کلامی و نه ملامتی، نه سرزنشی و نه زخم زبانی.

هر بار که آشتی می کند ما را به کشتی خود می برد و لبخندش
 
 زندگی را معنا می بخشد.
 
کودکان جسم کوچکی دارند ولی دل هایشان خیلی بزرگ است.
 
مثل بزرگترها نیستند، انگار گذشت سال ها ما را بی گذشت
 
می کند، بی رحمی را فرا می گیریم و خطاهای دیگران، هرچند
 
کوچک باشد تا مدتها بر ذهنمان می ماند و در پس شکست هایمان
 
همیشه انتقام نهفته است تا آسوده شویم.

کاش بدانیم:
 
فقط یک بار شانس زیستن داریم.
 
پس عشق را همراه همیشگی زندگیمان کنیم تا دیر نشده است.
 


:: بازدید از این مطلب : 390
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
        

شاید دیگر زندگی برایت معنایی ندارد و مثل گذشته ها زندگیت

شیرین نیست.
 

 مثل آن روزهایی که ساعت ها به تماشای ابرها می نشستی

و به دنبال شکل های متفاوت بودی، یا به جستجوی سیاره ها

و سفینه ها در شب به آسمان خیره می شدی و یا ساعت ها

نظاره گر پرنده ها و حیوانات بودی بی آنکه خستگی بر تو غلبه

کند.
 

 شاید در آن دوران کمتر بی حوصله می شدیم و لذت بیشتری

 از زندگی می بردیم.
 

 هرچه بزرگتر می شویم نسبت به اطرافمان بی توجه تر

می شویم و کمتر چیزی پیدا می شود تا توجه مان را به

 خود جلب کند.
 

 ولی برای بازیافتن شور زندگی، لازم نیست کودک باشیم و به

دوران کودکی بازگردیم، به آنچه نیاز داریم زنده نگه داشتن آن در

 وجودمان است; همان احساسی که ساعت ها لبخند را بر لبانمان

 جاری می ساخت و به زندگیمان هیجان می بخشید.

 این احساس، در وجود همه ما هست، اما شاید لایه ای از

حزن آن را فرا گرفته است!



:: بازدید از این مطلب : 428
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

 
Once upon a time there was a bunch of tiny frogs....

Who arranged a running competition.

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با

هم مسابقه ی دو بدند .

 

The goal was to reach the top of a very high tower.

هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .

 

A big crowd had gathered around the tower to see the race and

cheer on the contestants. ...

جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند ...

 

The race began....

و مسابقه شروع شد ....

 

Honestly,no one in crowd really believed that the tiny frogs

would reach the top of the tower.

راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی

بتوانند به نوک برج برسند .

 

You heard statements such as:


شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید :


'Oh, WAY too difficult!!'

 
' اوه,عجب کار مشکلی !!'


'They will NEVER make it to the top.'

'اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند

or:

 
یا :

'Not a chance that they will succeed. The tower is too high!'

'هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلنده !'

 

The tiny frogs began collapsing. One by one....

قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند ...

 

Except for those, who in a fresh tempo, were climbing higher

and higher....

بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند ...


The crowd continued to yell,  'It is too difficult!!! No one will make it!'

جمعیت هنوز ادامه می داد,'خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه !'
 
More tiny frogs got tired and gave up....

و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف

...

 

But ONE continued higher and higher and higher.... 

ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر ....


This one wouldn't give up!

این یکی نمی خواست منصرف بشه !

 

At the end everyone else had given up climbing the

tower. Except for the one tiny frog who, after a big effort,

 was the only one who reached the top!

بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه

کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید !


 

THEN all of the other tiny frogs naturally wanted to

know how this one frog managed to do it?

بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو

انجام داده؟

A contestant asked the tiny frog how he had found the strength

 to succeed and reach the goal?

اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟

 

It turned out....

و مشخص شد که ...


That the winner was DEAF!!!!

برنده ی مسابقه کر بوده !!!
 
The wisdom of this story is:

Never listen to other people's tendencies to be negative

or pessimistic. ... because they take your

most wonderful dreams and wishes away from you --

 the ones you have in

your heart!


Always think of the power words have.

Because everything you hear and read will affect your actions!

نتیجه ی اخلاقی این داستان اینه که :

هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون

اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که از ته

 دلتون آرزوشون رو دارید !

همیشه به قدرت کلمات فکر کنید .

چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره

 

Therefore:

پس :


ALWAYS be....

همیشه ....


POSITIVE!

مثبت فکر کنید !


And above all:

و بالاتر از اون


Be DEAF when people tell YOU that you cannot fulfill your dreams!

کر بشید هر وقت کسی خواست به شما  بگه که به آرزوهاتون نخواهید

رسید !


 

Always think:

و هیشه باور داشته باشید :

God and I can do this!

من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم

 



:: بازدید از این مطلب : 704
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود،

پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى

 نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.

پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟

خدمتکار گفت: ۵٠ سنت

پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را

 در آورد و شمرد. بعد پرسید:  بستنى خالى چند است؟

خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى

 بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند،

با بی‌حوصلگى گفت : ٣۵ سنت

پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت:

 براى من یک بستنى بیاورید.

خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و

رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را

به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى

تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار

 بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود.

یعنى او با پول‌هایش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون

 پولى براى انعام دادن برایش باقى نمی‌ماند، این کار را نکرده بود

 و بستنى خالى خورده بود!!



:: بازدید از این مطلب : 352
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
برای تویی که یک روز امدی و یک روز رفتی!! بدون اینکه دیگر به یادم بیایی!!

پراز سکوت بودم و پراز هیاهویی که هزار هزار سال میان سینه ام دفن شان کرده بودم. می رفتم و می امدم و سرم گرم اخرین نفس های خورشید در اخرین دقایق هر روز بود.

دستهایم سرد می شد از بس که به خاطراتم میکشیدمشان و چشمهایم .......نمی دانم چرا سایه روشن مناظر گریزان انسوی پنجره رابیشتر از من دوست داشت .

نمی دانم خوب بود یا بد ٬ولی زندگیم همین شده بود که بیایم و بروم!!! و نمی خواستم هیچ زمان و هیچ روز چیز دیگری باشم ٬٬حتی بهتر از این !!٬که در درونم همیشه این وسوسه شناور بود که:لعنت به این زندگی!!

اما هرچه لعنت پذیر بود ٬ هرچه حوصله ات را سر می برد و هرچقدر بوی نا می داد و دنیایی هم صدای کلاغ از واپسین هایش می امد .....باز زندگی من بود که می خواستمش ٬اگرچه پر شده بود از رفتن!

و برای من همان لباسهای نم دار و همان اتاق نیمه تاریک و همان هایی که تو به ان ها می گویی روزمرگی ٬مثل بندی بود که مرا به بودن گره می زد ٬حتی روزهایی که می خواستم پرواز کنم.

تااینکه تو امدی!وفکرمی کردی مرتب کردن زندگی من٬ چیدن پازل های رنگی دوران کودکی زیبای توست . و خودت را شبها ارزوی من می دیدی که به هزار هزار دعای به جواب مستجاب شده بودی و چه شبها که از سنگینی بار الطافت به من خوابت نمی برد و چه روز ها که پرمی شدی که انکار همه ی خودت تا ناتمام من!!

راستش را بگو!چقدر ذوق می کردی از اینکه این رسالت را برای خودت تفسیر می کردی و چه حالی می شدی از سوسوی امیدی که برای من در ناخود اگاهت نقاشی کرده بودی.

تو از کجا پیدایت شد؟!؟!؟

خودت را زحمت نده!من از اول هم تورا ندیدم! گم شده بودی در حاشیه زندگی من و من اگر بخواهم روزمرگی هایم دیگر تکرار نشود به معجزه ی انگشتان تو احتیاجی ندارم.

اینکه می خواهی تجربه ی جدیدی را مزمزه کنی ٬

احتیاجی به پوشیدن لباس پیامبران ندارد!

می توانی از من بخواهی تا دفتر خاطراتم را برایت ورق بزنم!



:: بازدید از این مطلب : 398
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

هر روز برگی جدید و دستی تازه

من سالهاست که بازی می کنم.بدون اینکه حتی یک بار بر زمین حاکم باشم!!

و برگ های من مرتب پشت بر دیوار و خشت بالا می روند.و هر بار بدون هیچ خمودگی کنار تنها اس بازی هر انچه برای من برد می نامند را به چهار خال بی ارزشی باختم که برای بریدن هیچ چیز حتی شب از روز کافی نیست.

حاکم نمی شوم حتی به قیمت پرواز برگها روی میز ٬که اگر به وسعت اتاق هم باشد از دنیای من بزرگ تر ست.که دنیای من به اندازه ی یک دست زیر و رو برایت کشیدن ارزش نداشت.

روزی که سوگند خوردی به صداقت در بازی٬حواسم نبود که تمام بازی دروغ بزرگی ست که پیشترها برای فریب خودشان افریدند!و تمام بازی فریب بزرگی ست که باید باشد.!!که اگر فریب نزنی همیشه هفت دست را به هیچ خواهی داد و بعد مجبوری تا به صبح خال های پیک را پس و پیش کنی !!

اشتباه از من بود که فکر کردم درست بازی می کنی.





:: بازدید از این مطلب : 569
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

كلاغها گرچه سیاهند و آوازشان خوش نیست اماآنقدر باوفایند

كه شاخه های خشك درختان را درفصل سرد زمستان تنها

نمیگذارند.



:: بازدید از این مطلب : 286
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

سخن از ماندن نيست،

من و تو رهگذريم،

راه

طولاني و پر پيچ و خم است،

همه بايد برويم تا افقهاي وسيع،

تا آنجا كه

محبت پيداست و شايد اينجا سر آغاز بودن است

و من و تو و هياهوئي در شهري سبز و آبي و خاكستري

ما مي گريزيم شايد از بودن

شايد از ماندن

شايد از رفتن

جز هراس ما را چه بايد

من و تو رهگذريم

به فردا بينديش

به طلوعي ديگر و به آغازي دوباره و ما گشايندهء راهيم

لغزش صبر مداومت

ولي

بدان و باور کن اینجا بدون شک آغاز بودن ماست...



:: بازدید از این مطلب : 684
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

گاهی اوقات فکر کردن به بعضی ها ناخودآگاه لبخندی روی لبانت می نشاند

چقدر زیباست این لبخند های گاه و بیگاه...!!!

و چه دوست داشتنی اند این بعضی ها...

Only_You.jpg



:: بازدید از این مطلب : 346
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

راستی گمشده ات کیست؟

کجاست؟

صدفی در دریا است؟

نوری از روزنه فرداهاست

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟



:: بازدید از این مطلب : 605
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

سال نو مبارک










:: بازدید از این مطلب : 381
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم

خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم

در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد

و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟

چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟

خداحافظ ، تو ای همپای شب های غزل خوانی

خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی

خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم

خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!!



:: بازدید از این مطلب : 333
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

در تمام تردیدهاو شایدهایم

بدان!

تنها تویی که بایدی...

تنها تو...

حتی به خودت هم دل مبند

می رسد روزی که حتی

نگاهت را نمی شناسی

به جز حضور تو

هیچ چیز این جهان بیکرانه را

جدی نگرفته ام

حتی عشق را...



:: بازدید از این مطلب : 475
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

صبح ها وقتی در برزخ نبودنت

تور را صدا می زنم

باز آرزو می کنم کاش کابوس می دیدم

و صبح از دستت نمی دادم

می زنم استکانم را به شیشه قلبت

به سلامتی همه زاغ های روی پرچین تنهایی ام

دست هایت را به من بده

من با تو پیوند سوختن بسته ام ....



:: بازدید از این مطلب : 338
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

مارتین لوتر کینگ  

اگر شخصی رفتگر نامیده می شود، باید همانگونه خیابان ها و معابر را جارو کند که میکل آنژ
نقاشی می کرد و شکسپیر شعر می سرود. او باید آنگونه خیابان ها را جارو کند که تمامی موجودات
زمینی وآسمانی مکثی کنند و بگویند اینجا رفتگری کار می کند که کارش را خوب انجام می دهد



:: بازدید از این مطلب : 487
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو “شام آخر” دچار مشکل بزرگی شد: می بایست “نیکی” را به شکل عیسی” و “بدی” را به شکل “یهودا” یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل‌های آرمانی‌اش را پیدا کند.
روزی در یک مراسم همسرایی, تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح‌هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.
کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند , چون دیگر فرصتی بری طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: “من این تابلو را قبلاً دیده ام!” داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم , زندگی پر از رویایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی بشوم!

“می توان گفت: نیکی و بدی یک چهره دارند ؛ همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند.”

پائولو کوئیلو



:: بازدید از این مطلب : 441
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
اول این قانون رو به یاد بسپارید بر هر چیز که تمرکز کنیم، انرژی اون رو دریافت می کنیم
ببینین، مثلا” من از صبح شروع می کنم. از خواب بیدار می شیم، می‌ریم مسواک می زنیم و در همون حال به صد تا چیز فکر می‌کنیم غیر از مسواک زدن. بعد می‌ریم صبحونه می‌خوریم در حالی که فکرمون هزار جای دیگه است غیر از صبحانه خوردن. بعد… در واقع هر کاری که داریم انجام می دیم به همه چیز فکر می کنیم غیر از همون کار. این باعث می شه انرژی پنهان کارها رو دریافت که نمی کنیم، هیچ! کلی هم انرژی ذخیره شده مان را الکی خرج می کنیم!

شاید از مراسم چای در چین یا ژاپن شنیده باشین . اون در واقع یه جور مراقبه در لحظه ی ابدی اکنونه.

تمرین هایی برای درک و لذت بردن در لحظه ی ابدی اکنون:

تمرین ۱ : برای خودتون یه استکان چای بریزین.با دقت سعی کنید فقط به کاری که دارین می کنین، فکر کنین. بعد در یه جای آروم بنشینید و با آرامش چای رو میل کنید. به این فکر کنید که با هر جرعه ی چای، همه ی انرژی موجود در آن را دریافت می‌کنید و لذت می‌برید. به لحظه لحظه ی خوردن چای دقت کنید. (اگه فکر دیگه‌ای اومد توی ذهنتون، خودتون رو شماتت نکنید. فقط آروم سعی کنید دوباره به خوردن چای برگردید.) بعد از اتمام، حتما” در دفتر مراقبه از خودتون تشکر کنید.

تمرین ۲: مراقبه کنید در زمان مسواک زدن فقط به مسواک زدنتون فکر کنین. سعی کنید از این کار لذت ببرید.

تمرین ۳: مراقبه کنید زمان خوردن غذا فقط به خوردن غذا فکر کنید. مجسم کنید با هر لقمه، انرژی موجود در غذا به همه ی سلول های بدنتون میرسه.از هر لقمه ی اون لذت ببرید.

نکته: غذایی که با مراقبه خورده میشه هرگز باعث چاقی های موضعی نمیشه. (در واقع وقتی ما غذا می خوریم در حالی که به صد چیز غیر از خوردن غذا فکر می کنیم، باعث انباشته شدن اون در جاهای نامناسب می شیم. بر عکسش هم صادقه. یعنی کسانی که هر چیزی که می خورن، چاق نمی شن، اگه روی غذا خوردن آگاهانه، مراقبه کنن، همه ی انرژی موجود در غذا رو دریافت می کنن. حتی می‌تونین مجسم کنین که دوست دارین غذا در چه قسمتی از بدن شما باعث چاقی بشه! وقتی دارین غذا می خورین توی دلتون با لقمه هاتون حرف بزنید! از لقمه ی نون و پنیر صبحتون بخواهید که همه ی نیروش رو به شما انتقال بده. (نخندین! جدی می گم! این یکی از مراقبه های هندوهاست!)

تمرین ۴:این تمرین برای سیگاری هاست. اگه روی کشیدن هر سیگار مراقبه کنید، خیلی زودتر ارضا می شید و به تدریج تعداد سیگارهاتون کم و کمتر می شه.

به تدریج خودتون رو عادت بدید که هر کاری که دارین انجام می دین، فقط به اون فکر کنید و تصور کنید با این کار همه ی انرژی نهفته در اون کار رو دارین دریافت می کنین. خیلی سخته، اما شدنیه! شاید باورتون نشه اما به تدریج حتی از کارهایی که دوست نداشتید، به شدت لذت می برید. این قانون رو به یاد بسپرین: بر هر چیز که تمرکز کنیم، انرژی اون رو دریافت می کنیم.
یک حکایت:
خوب می خوام یه حکایت از یه گورو ی ( استاد بزرگ) هندی بگم که توی یه کتاب خوندم. اون با مریدانش دسته جمعی با هم، در جایی بیرون شهر، زندگی می کردند. همه ی مرید های اون موظف بودند سالها پیش اون زندگی کنند و آموزش ببینند. یک روز یه نفر به اون استاد مراجعه می کنه و می گه شما چه طوری به این قدرت رسیدین که می تونین با نگاه دیگران رو شفا بدین؟ وقتی من مرید شما بشم، در طی این همه سال که باید پیش شما بمونم، چه تمرین هایی انجام میدیم؟ در طول روز چه کار می کنیم؟

استاد می گه: ما صبح ورزش می کنیم. بعد صبحانه می خوریم. بعدکار می کنیم تا ناهار. بعد ناهار می خوریم. کمی استراحت می کنیم ، باز کار می کنیم و شب می خوابیم!

اون شاگرد عصبانی میشه و میگه امکان نداره! ما همه ی این کارها رو انجام می‌دیم اما قدرت شما رو نداریم. استاد می گه: هرگز شما مثل ما این کارها رو انجام نمیدید. شما صبحانه می خورید، کار می کنید، تفریح می کنید، در حالی که به چیز دیگه ای دارین فکر می کنین، اما ما وقتی صبحانه می خوریم فقط به خوردن اون فکر می کنیم! وقتی کار می‌کنیم فقط به اون کار فکر می کنیم. وقتی…..

بنابراین شما هیچ انرژی ای دریافت نمی کنید! اما ما همه ی انرژی های موجود در طبیعت رو دریافت می کنیم و با بخشیدن فقط مقداری از اون به بیمارها، باعث شفای اون ها میشیم!

خوب و حالا تمرین آخر:
یک بار دیگه این تایپک رو بخونید و تصمیم بگیرید همه ی انرژی موجود در کلمات اون رو دریافت کنید. لبخند بر لب داشته باشید . حالا آماده باشید تا در لحظه ی ابدی اکنون، شاد و راضی باشید.
از همین حالا شروع کنید! چون امروز اولین روز از روز های باقیمانده ی عمر شماست



:: بازدید از این مطلب : 400
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟
آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد.
آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟
آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟
چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.

استاد ادامه داد:
هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باش
این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است که  خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت می توانی حس کنی اینجا بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی.



:: بازدید از این مطلب : 356
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول ۲۵ سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند.
سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه: بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا …
برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .
همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :”این بار اولته”
دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:”این دومین بارت”
بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت.
سر همسرم داد کشیدم و گفتم :”چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟”

همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:”این بار اولت بود “!!!


:: بازدید از این مطلب : 395
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
یک پزشک و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. پزشک رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. پزشک دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است: من از شما یک سوال می پرسم و اگر شما جوابش را نمی دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می کنید و اگر من جوابش را نمی دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، پزشک پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵۰ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با پزشک بازى کند.
پزشک نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد.
حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می آید ۴ پا؟» پزشک نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز به درد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند. بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵۰ دلار به او داد. مهندس مودبانه دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد.
پزشک بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد و رویش را برگرداند و خوابید!!!!!



:: بازدید از این مطلب : 401
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
یه روز پدری خواست که به پسرش تفهیم کنه که عرق خوری کار بدیه.
برای اثباتش مقداری عرق رو خواست به خورد یک خر بده. اما خر از خوردن عرق امتناع کرد.
پدر رو کرد به پسرش و گفت: پسرم ببین. حتی این خر با خریت خودش این عرق رو نخورد. چطور یک انسان باید این عرق رو بخوره در حالی که خر هم نمی خوره؟
پسر گفت:پدر جان. این نشون می ده هر کی عرق نخوره، خره

نتیجه: قبل از هر اقدامی کلیه جوانب آن را بسنجید


:: بازدید از این مطلب : 432
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
به خودم می‌گفتم:
بچه‌ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم می‌گیرند
درس و مشق خود را …..
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند …..

خط کشی آوردم،
در هوا چرخاندم!
چشم‌ها در پی چوب، هر طرف می‌غلطید
مشق‌ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!

اولی کامل بود،
دومی بد خط بود
بر سرش داد زدم …..
سومی می‌لرزید …..
خوب، گیر آوردم!!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود …..
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف، آنطرف، نیمکتش را می‌گشت
تو کجایی بچه؟؟؟

سخت آشفته و غمگین بودم
بله آقا، اینجا
همچنان می‌لرزید …..
“پاک تنبل شده‌ای بچه بد”
“به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند”
“ما نوشتیم آقا”

بازکن دستت را …..
خط کشم بالا رفت، خواستم بر کف دستش بزنم
او تقلا می‌کرد
چون نگاهش کردم
ناله‌ی سختی کرد …..
گوشه‌ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد و سپس ساکت شد …..
همچنان می‌گریید …..
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز، کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد …..

گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بر دلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..

صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش و یکی مرد دگر
سوی من می‌آیند …..

خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه‌ای یا گله‌ای، یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه‌ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت: لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما

گفتمش، چی شده آقا رحمان؟؟؟
گفت: این خنگ خدا
وقتی از مدرسه بر می‌گشته
به زمین افتاده
بچه‌ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه‌ای ساخته است
زیر ابرو و کنار چشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می‌بریمش دکتر
با اجازه آقا …..

چشمم افتاد به چشم کودک …..
غرق اندوه و تاثر گشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد و کوچک
این چنین درس بزرگی می‌داد
بی کتاب و دفتر …..

من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار از خود من بود و نمی‌دانستم
من از آن روز معلم شده‌ام …..
او به من یاد بداد درس زیبایی را …..
که به هنگامه‌ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من عصبانی باشم
با محبت شاید، گرهی بگشایم
با خشونت هــرگــز …..
هــرگــز …..


:: بازدید از این مطلب : 359
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی


:: بازدید از این مطلب : 311
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.
اما بی پول بود.
بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و…. پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.
عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.
پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.
دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : “آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان”.
سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم .
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.
بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد !!!!



:: بازدید از این مطلب : 330
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

آنتونیو گرامشیAntonio Gramsci

نظریه‌پرداز مارکسیست، و از رهبران و بنیان‌گذاران حزب کمونیست ایتالیا بود.

 گرامشی در خانواده‌ای از طبقهٔ متوسط پایین، در آلس، واقع در جزیرهٔ ساردینیا، ایتالیا به دنیا آمد. در هنگام کودکی گاهی از مدرسه فرار می‌کرد تا کمک خرج خانواده‌اش باشد. وی به سبب که بر پشت داشت از سوی همکلاسان و دوستانش مورد آزار قرار می‌گرفت و همین باعث شد تا به انزوا پناه ببرد و به مطالعهٔ تاریخ و فلسفه بپردازد.

در نه سالگی دبستان را ترک کرد و به کار مشغول شد. بعداً مجدداً تحصیلات خود را در رشته زبان‌شناسی ادامه داد و از همین دوران رفت و آمد را به محافل سوسیالیست ایتالیا آغاز کرد. در ۱۹۱۶ در ارگان بعدی حزب کمونیست ایتالیا مشغول به کار شد. در همین سال‌ها و به‌دنبال پیروزی انقلاب در روسیه، ایتالیا نیز دستخوش نا آرامی شد و شورش معروف شهر تورین با خواست «صلح و نان» در گرفت. در ۱۹۱۹ و در کنگره بولونیا گرامشی خواهان آن شد که حزب سوسیالیست ایتالیا به انترناسیونال سوم که لنین بنیان گذاشته بود بپیوندد. در مارس ۱۹۲۰ کارگران فیات در تورین دست به اعتصاب بزرگی زدند. گرامشی ضمن پشتیبانی از اعتصاب، از موضع حزب سوسیالیست در این مورد بشدت انتقاد کرد. در ماه‌های اوت و سپتامبر همان سال اعتصاب گسترش یافت و کارخانه‌های تورین به اشغال کارگران درآمد که با تجربه شوراهای کارگری همراه بود. انتقادهای گرامشی به حزب سوسیالیست همچنان شدت گرفت تا سرانجام به انشعاب حزب در کنگره "لیوورنو" و تشکیل حزب کمونیست ایتالیا در ۱۹۲۱ انجامید. در ۱۹۲۳ به‌عنوان نماینده حزب کمونیست ایتالیا به مسکو رفت و در همانجا با یک دختر روس بنام ازدواج کرد. این دوران ضمنا دوران رشد فاشیست‌ها در ایتالیا و حملات آنان به کارگران بود. گرامشی در ۱۹۲۴ به نمایندگی پارلمان برگزیده شد و به ایتالیا بازگشت و در همان سال دبیر حزب کمونیست ایتالیا شد. در ۱۹۲۶ و طی اختلافاتی که درون حزب کمونیست ایتالیا پیش آمده بود، گرامشی از خط مشی تشکیل یک بلوک ضد فاشیست پشتیبانی می‌کرد و در همان سال در نامه‌ای به رهبری حزب کمونیست اتحاد شوروی خواهان آرام کردن اختلاف‌های درونی آن حزب شد.

او در سال ۱۹۲۶، بدلیل فعالیت‌های انقلابی زندانی شد و دادگاه حکومت فاشیست او را به ۲۰ سال زندان محکوم کرد. روز ۸ نوامبر ۱۹۲۶ گرامشی بازداشت و به زندانی در میلان منتقل شد. در دادگاه به بیست سال و چهار ماه زندان محکوم شد و در شرایطی که بشدت بیمار بود به زندان توری منتقل شد. از ۱۹۲۹ وسایل لازم برای کار و نگارش را در زندان بدست آورد و از همانجا نوشتن آثاری را شروع کرد که بعدها به "دفترها" و "نامه‌های زندان" گرامشی معروف شد. گرامشی از زندان نسبت به خط مشی چپ روانه انترناسیونال کمونیست که سوسیال دمکرات‌ها را "سوسیال فاشیسم" معرفی می‌کرد و سیاست "جبهه واحد" را کنار گذاشته بود، انتقاد کرد.

در ۱۹۳۲ بیماری گرامشی تشدید شد ولی مقامات اجازه انتقال او به بیمارستان را نمی‌دادند. در اکتبر ۱۹۳۳ و بر اثر یک مبارزه جهانی سرانجام گرامشی به یک درمانگاه منتقل گردید. سال بعد به بیمارستانی در رم منتقل شد. در ۲۱ آوریل ۱۹۳۷ گرامشی رسما آزاد اعلام شد. یک هفته بعد در ۲۷ آوریل آنتونیو گرامشی در همان روزی که برای بازگشت او به ساردینیا در نظر گرفته شده بود در سن ۴۶ سالگی درگذشت.

بنیتو موسولینی سیاست‌مدار بزرگ وی را مغز متفکر حزب کمونیست ایتالیا می‌شمرد و همو باعث شد تا گرامشی سالهای بسیاری را در زندان‌های رژیم فاشیستی به اسارت بگذراند.

 دفترهای زندان گرامشی توسط خواهر زن او "تاتیانا شوخت" در محل امنی نگهداری شد. سپس به مسکو فرستاده شد و پس از پایان جنگ در اختیار پالمیرو تولیاتی دوست گرامشی و رهبر بعدی حزب کمونیست ایتالیا قرار گرفت. از او آثاری در زمینهٔ تئوریزه کردن مفاهیم کلیدی همچون هژمونی (چیرگی‌خواهی)، بنیان، روبنا، و جنگ قدرت به جا مانده است.

  آثاری از آنتونیو گرامشی  :



:: بازدید از این مطلب : 718
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

آشنایی با شرکت آمازون

آمازون برای اولین سال در سال 1994 توسط جف بزوس تأسیس شد و در 1995 به عنوان یک کتابفروشی آنلاین شروع به کار کرد

بزوس می‌گوید طرح تجاری آمازون برای اولین بار زمانی به ذهنش رسید که با همسر خود از نیویورک به سمت سیاتل در حال رانندگی بود.

ایده اولیه راه‌اندازی آمازون ساخت یک فروشگاه اینترنتی بود که کاربران و یا شرکت‌ها بتوانند کتب و محصولات فرهنگی خود را از طریق آن به فروش برسانند.

بعد از مدتی آمازون محصولات دیگری نظیر VHS، دی‌وی‌دی، سی‌دی، بازی‌های کامپیوتری، نرم‌افزار، وسایل الکترونیک، وسایل منزل، مواد غذایی و اسباب‌بازی را نیز به فروشگاه خود اضافه کرد.

نام آمازون از روی رودخانه آمازون در آمریکای جنوبی گرفته شده‌است و از سال 2000 لگوی رسمی آن یک پیکان بوده که از حرف A تا Z کشیده شده و به شکل یک لبخند و به نماد رضایت مشتریان از خرید خود است.

طرح تجاری آمازون در زمان شروع کمی غیرعادی اما زیرکانه بود. در این طرح برای چهار تا پنج سال اول کار هیچ سود چشمگیری پیش‌بینی نشد. به این ترتیب آمازون با رشد بسیار آهسته‌ای در اواخر دهه 90 روبرو شد. این در حالی بود که شرکت‌های دیگر با سرعت زیادی به سودهای کلان می‌رسیدند.

سرانجام زمانی که حباب دات - کام از بین رفت و خیلی از شرکت‌های IT از صدر بازار کنار رفتند، آمازون برای اولین بار در سه‌ماهه چهارم سال 2001 حدود 5 میلیون دلار سود کرد.

در سال 2007 آمازون شروع به کار فروشگاه mp3 خود را اعلام کرد و آن را در همان سال در آمریکا تحت یک نسخه بتا راه‌اندازی کرد. این اولین فروشگاهی بود که محصولات صوتی شرکت‌ها را با فرمت mp3 و بدون اعمال DRM برروی آن‌ها به فروش می‌رساند.

از دیگر خدمات آمازون می‌توان به فروش محصولات غذایی محدود به بخش‌های از ایالات متحده نام برد. این سرویس از تابستان 2007 تا اوایل سال 2008 فعال بود.

همچنین آمازون در سال 2008 با شرکت فیلم‌سازی فاکس قرن بیستم برای ساخت فیلم سینمایی Stolen child همکاری کرد.

از دیگر محصولات و خدمات آمازون می‌توان به وب‌سایت Alexa، بانک اطلاعات فیلم IMDb و وب‌سایت تخصصی دورین Dpreview.com اشاره کرد.

A9

آمازون موتورجستجوی A9 را در سال 2003 راه‌اندازی کرد تا از طریق آن کاربران بتوانند محصول مورد نظر خود را به راحتی بیابند. الگوریتم A9 به شدت مشتری مدار و برپایه بازخوردهای مشتریان ساخته شده‌است.

یکی دیگر از قابلیت‌های این موتور جستجو، سیستم پیشترفته و لحظه به لحظه ردیابی سفارش‌ها و خرید‌ها و همچنین بررسی موجودی انبارها است.

کاربرانی که به طور متناوب از موتور جستجوی A9 در وب‌سایت آمازون استفاده می‌کنند، از 1.57 درصد تخفیف برای خریدهای خود بهره‌مند می‌شوند.

Kindle

در اواخر سال 2007 آمازون کتاب‌خوان دیجیتال Kindle را معرفی کرد. این دستگاه یک مانیتور 6 اینچی با حافظه داخلی 250 مگابایتی بود که می‌توانست 200 عنوان کتاب بدون عکس را در خود نگه‌داری کند.

·    کیندل؛ کتاب دیجیتال آمازون آمد

این مدل در 2009 توسط Kindle2 جایگزین شد. این مدل دارای مانیتور دقیق‌تر، باتری قوی‌تر و قابلیت خواندن متن توسط دستگاه بود. به علاوه یک حافظه داخلی 2 گیگابایتی نیز به کاربر اجازه ذخیره 1500 کتاب بدون عکس را می‌داد. این نسخه برای برقراری ارتباط با اینترنت و فروشگاه آمازون از شبکه موبایل Spring در آمریکا استفاده می‌کند.

نسخه بین‌المللی Kindle همچنین دارای قابلیت اتصال به شبکه 3G، GPRS و GSM در سراسر جهان را دارد.

·    جهش در فروش و سود آمازون

جدیدترین مدل Kindle با نام DX در ماه مه 2009 معرفی شد. این مدل دارای قابلیت چرخش صفحه است که باعث می‌شود وقتی دستگاه از حالت عمودی به افقی قرار می‌گیرد صفحه کتاب تغییر وضعیت دهد. همچنین دقت صفحه نمایش و ظرفیت حافظه این مدل از مدل‌های دیگر بیشتر است و می‌توان با استفاده از آن فایل‌های PDF را نیز مطالعه کرد.

منبع :فضای سایبر > روندها  - همشهری آنلاین



:: بازدید از این مطلب : 526
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 خرداد 1391 | نظرات ()