سعید
مهندی نقل می کند:
شب عملیات که می شد، دیگر خواب و خوراک نداشت.
از سه بعد از ظهر تا سه صبح جلسه می گذاشت. همه را یکی یکی صدا می زد و توجیهشات
می کرد. گاهی بیشتر از نیم ساعت در شبانه روز نمی خوابید، حتی بعضی وقتها سه چهار
شب، اصلا نمی خوابید.
روز پنجم عملیات خیبر بود که دنبالش می گشتم،
توی جیپ پیدایش کردم، گفتم: «کارت دارم حاجی» گفت: «صبر کن اوّل نمازمو بخونم.»
منتظر شدم نمازش را خواند. بعد چراغ قوه و نقشه را آوردم که به او بگویم وضعیت از
چه قرار است. چراغ قوه را روشن کردم و روی نقشه انداختم و گفتم: «کارور از اینجا
رفته، از همین نقطه، بقیه هم...» نگاهی بهش انداختم، دیدم سرش در حال پایین آمدن
است، گفتم: «حاجی حواست با منه؟ گوش می کنی؟» به خودش آمد و گفت: «آره، آره بگو.» ادامه
دادم: «ببین حاجی، کارور از اینجا...» که این دفعه دیدم با سر افتاد رو نقشه و
خوابید. همانطور که خوب بود، به او گفتم: «نه حاجی، الان خوب از همه چیز برای تو
واجبتره. بخواب، فردا برات توضیح می دم.»
:: بازدید از این مطلب : 523
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1