نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
یک روز زیبای بهاری بود

به چشمانم نگاه می کرد....

در حالی که دستانم را محکم میان دستانش می فشرد

گفت:

"تو"

شکوهت میان دخترها

ای نجیب اصیل

ای بومی!

مثل یک تخته فرش تبریزست

وسط فرش های های ماشینی......

امروز

لب می گذارم بر لب فنجان، تنهایی را سر می کشم

سرد و تلخ

و با خود زمزمه می کنم:

نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟

....

منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور

منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم

....

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان

نفسها ابر، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلتهای بلور آجین

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است.





:: بازدید از این مطلب : 348
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 ارديبهشت 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست