برای تویی که یک روز امدی و یک روز رفتی!! بدون اینکه دیگر به یادم بیایی!!
پراز سکوت بودم و پراز هیاهویی که هزار هزار سال میان سینه ام دفن شان کرده بودم. می رفتم و می امدم و سرم گرم اخرین نفس های خورشید در اخرین دقایق هر روز بود.
دستهایم سرد می شد از بس که به خاطراتم میکشیدمشان و چشمهایم .......نمی دانم چرا سایه روشن مناظر گریزان انسوی پنجره رابیشتر از من دوست داشت .
نمی دانم خوب بود یا بد ٬ولی زندگیم همین شده بود که بیایم و بروم!!! و نمی خواستم هیچ زمان و هیچ روز چیز دیگری باشم ٬٬حتی بهتر از این !!٬که در درونم همیشه این وسوسه شناور بود که:لعنت به این زندگی!!
اما هرچه لعنت پذیر بود ٬ هرچه حوصله ات را سر می برد و هرچقدر بوی نا می داد و دنیایی هم صدای کلاغ از واپسین هایش می امد .....باز زندگی من بود که می خواستمش ٬اگرچه پر شده بود از رفتن!
و برای من همان لباسهای نم دار و همان اتاق نیمه تاریک و همان هایی که تو به ان ها می گویی روزمرگی ٬مثل بندی بود که مرا به بودن گره می زد ٬حتی روزهایی که می خواستم پرواز کنم.
تااینکه تو امدی!وفکرمی کردی مرتب کردن زندگی من٬ چیدن پازل های رنگی دوران کودکی زیبای توست . و خودت را شبها ارزوی من می دیدی که به هزار هزار دعای به جواب مستجاب شده بودی و چه شبها که از سنگینی بار الطافت به من خوابت نمی برد و چه روز ها که پرمی شدی که انکار همه ی خودت تا ناتمام من!!
راستش را بگو!چقدر ذوق می کردی از اینکه این رسالت را برای خودت تفسیر می کردی و چه حالی می شدی از سوسوی امیدی که برای من در ناخود اگاهت نقاشی کرده بودی.
تو از کجا پیدایت شد؟!؟!؟
خودت را زحمت نده!من از اول هم تورا ندیدم! گم شده بودی در حاشیه زندگی من و من اگر بخواهم روزمرگی هایم دیگر تکرار نشود به معجزه ی انگشتان تو احتیاجی ندارم.
اینکه می خواهی تجربه ی جدیدی را مزمزه کنی ٬
احتیاجی به پوشیدن لباس پیامبران ندارد!
می توانی از من بخواهی تا دفتر خاطراتم را برایت ورق بزنم!
:: بازدید از این مطلب : 399
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0