هر روز برگی جدید و دستی تازه
من سالهاست که بازی می کنم.بدون اینکه حتی یک بار بر زمین حاکم باشم!!
و برگ های من مرتب پشت بر دیوار و خشت بالا می روند.و هر بار بدون هیچ خمودگی کنار تنها اس بازی هر انچه برای من برد می نامند را به چهار خال بی ارزشی باختم که برای بریدن هیچ چیز حتی شب از روز کافی نیست.
حاکم نمی شوم حتی به قیمت پرواز برگها روی میز ٬که اگر به وسعت اتاق هم باشد از دنیای من بزرگ تر ست.که دنیای من به اندازه ی یک دست زیر و رو برایت کشیدن ارزش نداشت.
روزی که سوگند خوردی به صداقت در بازی٬حواسم نبود که تمام بازی دروغ بزرگی ست که پیشترها برای فریب خودشان افریدند!و تمام بازی فریب بزرگی ست که باید باشد.!!که اگر فریب نزنی همیشه هفت دست را به هیچ خواهی داد و بعد مجبوری تا به صبح خال های پیک را پس و پیش کنی !!
اشتباه از من بود که فکر کردم درست بازی می کنی.
:: بازدید از این مطلب : 570
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0