نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

سامبلی بلیکم

خوبین بچه ها ؟امروز امدم چندتا نظرات خوندم دیدم ایول همه دارن خداحافظی میکنن میرن

جالبه و یه کوچولو دلم گرفت!

به عرض برسونم من از شنبه که به شهر دانشجویی کوچ کردم تا همین الان داشته قلبم از

جا درمیومد اخه به حد انفجار دلم گرفته بود مثل دیونه ها دیدین! از درس خسته شدم!

قبلا گفتم من و داداشم هم خونه ایم من که باهاش حرف نمی زنم واز شنبه تا الان که سه شنبه

دلم گرفته به حد مرگ  نمیدونم تجربه کردین یا نه !

دیگه تصمیم گرفتم بیام خونه داشتم وسیله هامو جمع می کردم بیام داداشم گفت کجا؟گفتم میرم خونه

گفت تو که فردا کلاس داری گفتم داشته باشم برمی گردم گفت تو دیونه ای بری و برگردی با

بغض گفتم دلم تنگ شده بعد از خونه امدم بیرون بالاخره الان هستم وباز فردا باید برم !

حالا اینو بگم قرار بود شهریه دانشگاهمو بپردازم من به دلیل که بهتر نگم از محیط بانک و

کارای بانکی یه ترس شدید دارم بخاطر همین دوستم باهام بردم برام کاراشو بکنه حالا این

خانم ببینین چی نوشته ابرو جلو کارمند بانک برد برگ رو خط کشید روش گفت اینطوری بنویس !

بهش گفتم پریسا اگه من خودم نوشته بودم خیلی بهتر از تو می نوشتم ببخشید کیفیتش پایینه!

قربون همتون روز خوش


راستی فردا اول ماه رجب اگه تونستین روزه بگیرین برا منم دعا کنین !





:: بازدید از این مطلب : 1786
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : جمعه 5 خرداد 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست