نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

معلم چو آمد، به ناگه کلاس؛
چوشهری فروخفته خاموش شد
سخن های ناگفته در مغزها
به لب نارسیده فراموش شد

معلم ز کار مداوم مدام
غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان در شباب
جوانی از او رخت بر بسته بود

سکوت کلاس غم آلود را
صدای رسای معلم شکست
زجا احمدک جست و بند دلش
از این بی خبر بانگ ناگه گسست

"بیا احمدک درس دیروز را
بخوان تا بدانم که سعدی چه گفت"
ولی احمدک درس ناخوانده بود
به جز آنچه دیروز از وی شنفت

عرق چون شتابان سرشک ستم
خطوط خجالت به رویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش
به روی تن لاغرش لرزه داشت

زبانش به لکنت بیفتاد و گفت
"بنی آدم اعضای یکدیگرند"
وجودش به یکباره فریاد کرد
"که در آفرینش ز یک گوهرند"

در اقلیم ما رنج بر مردمان
زبان و دلش گفت بی اختیار
"چو عضوی به درد آورد روزگار"
"دگر عضوها را نماند قرار"

"تو کز…، تو کز…" وای یادش نبود
جهان پیش چشمش سیه پوش شد
نگاهی ز سنگینی از روی شرم
به پایین بیفکند و خاموش شد

در اعماق مغزش به جز درد و رنج
نمی کرد پیدا کلامی دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش
نمی داد جز آن پیامی دگر

ز چشم معلم شراری جهید
نماینده آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کینه گشت
غضب می درخشید در چشم او

"چرا احمدِ کودنِ بی شعور،"
معلم بگفتا به لحنی گران
"نخواندی چنین درس آسان بگو"
"مگر چیست فرق تو با دیگران؟"

عرق از جبین، احمدک پاک کرد
خدایا چه می گوید آموزگار
نمی داند آیا که در این دیار
بود فرق مابین دار و ندار؟

چه گوید؟ بگوید حقایق بلند؟
به شرحی که از چشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است مابین او
و آنکس که بی حد زر و سیم داشت؟

به آهستگی احمد بی نوا
چنین زیر لب گفت با قلب چاک
"که آنان به دامان مادر خوشند
و من بی وجودش نهم سر به خاک

به آنها جز از روی مهر و خوشی
نگفته کسی تاکنون یک سخن
ندارند کاری به جز خورد و خواب
به مال پدر تکیه دارند و من

من از روی اجبار و از ترس مرگ
کشیدم از آن درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی و کار
ببین دست پر پینه ام شاهد است"

سخن های او را معلم برید
هنوز او سخن های بسیار داشت
دلی از ستم کاری ظالمان
نژند و ستمدیده و زار داشت ؟

معلم بکوبید پا بر زمین
و این پیک قلب پر از کینه است
"به من چه که مادر ز کف داده ای ؟"
"به من چه که دستت پر از پینه است ؟!"

رود یک نفر پیش ناظم که او
به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او
ز چوبی که بهر کتک آورد !

دل احمد آزرده و ریش گشت
چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او کورسویی جهید
به یاد آمدش شعر سعدی و گفت :

ببین، یادم آمد، دمی صبر کن
تامــل، خــدا را، تامــل، دمـی ...
"تو کز محنت دیگران بی غمی"
"نشاید که نامت نهند آدمی

این شعرو به ایمیلم فرستاده بودن دلم نیومد نزارم تو سایت



:: بازدید از این مطلب : 391
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 28 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

 
 

http://mitraiebehnam.persiangig.com/image/ax3/2005255087695706742_rs.jpg

 

یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت  و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم!
چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت.

همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش.
به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.

در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و عشق مثل اون روزنامه می مونه!

یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه وقت هست که اشتباهاتم رو جبران کنم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم.

اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می کنم. حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه.
درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه ... و اینطوره که آدمها یه دفعه چشماشون رو باز میکنن میبینن که اون کسی رو که یه روز عاشقش بودن از دست دادن و دیگه مال اونها نیست ...

و این تفاوت عشـق است با ازدواج ...



:: بازدید از این مطلب : 354
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 28 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم
که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود …

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

ولی پدر ...

یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند
خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست
فقط هیچ کس نمی بیند و نمی داند که چقدر دیگر میتواند بنویسد …

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

بیایید قدردان باشیم و در آستانه روز پدر، سلامتی پدر و مادرهامون رو از خدا بخواهیم

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

در آستانه
15 خرداد 91 (سیزدهم رجب) مصادف با سالروز
ولادت حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام و روز بزرگداشت پدر
برای تمام پدران گل ایرانی آرزوی سلامتی و طول عمر داریم
و امیدواریم بتونیم فرزندانی قدر شناس باقی بمونیم

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

به یمن لطف تو بختم بلند خواهد شد
سرم به خاك رهت ارجمند خواهد شد

لبی كه زمزمه درد می كند شب و روز
به یمن روی تو پر نوشخند خواهد شد

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

پیشاپیش روزت مبارک پدر

:: بازدید از این مطلب : 375
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 28 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
دردهای اساسی ما ایرانیان به روایت صادق هدایت

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


صادق هدایت که از پیشگامان داستان‌نویسی نوین ایران و روشنفکری برجسته بود، در کتاب بوف کور خود می نویسد :

در زندگی درد هایی است که روح انسان را از درون مثل خوره می خورند و می زدایند، این درد ها را نه می شود به کسی گفت و نه می توان جایی بیان کرد! و اینک؛ سی و هفت درد و عیب اساسی اجتماعی ما ایرانیان که هیچوقت درمان نشد!

1. اکثر ما ایرانی ها تخیل را به تفکر ترجیح می دهیم.

2. اکثر مردم ما در هر شرایطی منافع شخصی خود را به منافع ملی ترجیح می دهیم.

3. با طناب مفت حاضریم خود را دار بزنیم.

4. به بدبینی بیش از خوش بینی تمایل داریم.

 
5. بیشتر نواقص را می بینیم اما در رفع آنها هیچ اقدامی نمی کنیم.

 
6. در هر کاری اظهار فضل می کنیم ولی از گفتن نمی دانم شرم داریم.

 
7. کلمه من را بیش از ما به کار می بریم.

 
8. غالبا مهارت را به دانش ترجیح می دهیم.

 
9. بیشتر در گذشته به سر می بریم تا جایی که آینده را فراموش می کنیم.

 
10. از دوراندیشی و برنامه ریزی عاجزیم و غالبا دچار روزمرگی و حل بحران هستیم.

 
11. عقب افتادگی مان را به گردن دیگران و توطئه آنها می اندازیم، ولی برای جبران آن قدمی بر نمی داریم.

 
12. دائما دیگران را نصیحت می کنیم، ولی خودمان هرگز به آنها عمل نمی کنیم.

 
13. همیشه آخرین تصمیم را در دقیقه 90 می گیریم.

 
14. غربی ها دانشمند و فیلسوف پرورش داده اند، ولی ما شاعر و فقیه!

 
15. زمانی که ما مشغول کیمیاگری بودیم غربی ها علم شیمی را گسترش دادند.

 
16. زمانی که ما با رمل و اسطرلاب مشغول کشف احوال کواکب بودیم غربی ها علم نجوم را بنا نهادند.

 
17. هنگامی که به هدف مان نمی رسیم، آن را به حساب سرنوشت و قسمت و بد بیاری می گذاریم، ولی هرگز به تجزیه تحلیل علل آن نمی پردازیم.

 
18. غربیها اطلاعات متعارف خود را در دسترس عموم قرار میدهند، ولی ما آنها را برداشته و از همکارمان پنهان میکنیم.

 
19. مرده هایمان را بیشتر از زنده هایمان احترام می گذاریم.

 
20. غربی ها و بعضا دشمنان ما، ما را بهتر از خودمان می شناسند.

 
21. در ایران کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد.

 
22. فکر می کنیم با صدقه دادن خود را در مقابل اقدامات نابخردانه خود بیمه می کنیم.

 
23. برای تصمیم گیری بعد از تمام بررسی های ممکن آخر کار استخاره می کنیم.

 
24. همیشه برای ما مرغ همسایه غاز است.

 
25. به هیچ وجه انتقاد پذیر نیستیم و فکر می کنیم که کسی که عیب ما را می گوید بدخواه ماست.

 
26. چشم دیدن افراد برتر از خودمان را نداریم.

 
27. به هنگام مدیریت در یک سازمان زور را به درایت ترجیح می دهیم.

 
28. وقتی پای استدلالمان می لنگد با فریاد می خواهیم طرف مقابل را قانع کنیم.

 
29. در غالب خانواده ها فرزندان باید از والدین حساب ببرند، به جای اینکه به آنها احترام بگذارند.

 
30. اعتقاد داریم که گربه را باید در حجله کشت.

 
31. اکثرا رابطه را به ضابطه ترجیح می دهیم.

 
32. تنبیه برایمان راحت تر از تشویق است.

 
33. غالبا افراد چاپلوس بین ما ایرانیان موقعیت بهتری دارند.

 
34. اول ساختمان را می سازیم بعد برای لوله کشی، کابل کشی و غیره صدها جای آن را خراب می کنیم. در شهرسازی هم از چنین مهارتی برخورداریم.

 
35. وعده دادن و عمل نکردن به آن یک عادت عمومی برای همه ما شده است.

 
36. قبل از قضاوت کردن نمی اندیشیم و بعد از آن حتی خود را سرزنش هم نمی کنیم.

 
37. شانس و سرنوشت را برتر از اراده و خواست خود می دانیم



:: بازدید از این مطلب : 343
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 28 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

منـم زیبــا

گروه اینترنتی پرشین استار | www.persian-star.net

که زیبا بنده ام را دوست میدارم

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه میجویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که

وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت

وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟

که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!

آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد


شعر از زنده یاد سهراب سپهری




:: بازدید از این مطلب : 376
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 28 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

سرِ همین کوچه

 

سرِ همین کوچه دوستی دارم،

در این شهر بزرگ و بی در و دشت؛

روزها و هفته ها در پی هم می دوند،

و هرگز نمی فهمم سال ها چگونه می گذرند،

و هیچ گاه چهره ی دوست قدیمم را نمی بینم،

چراکه زندگی مسابقه ای است بی وقفه و هراس آلود.

خوب می داند من نیز او را دوست دارم

چون روزهایی که زنگ منزلش را به صدا درمی آوردم

و او نیز چنین می کرد.

آن موقع جوانتر بودیم،

و اینک هر دو گرفتار و خسته ایم:

خسته از بازی های احمقانه

خسته از تکاپو برای نام

به خود می گویم: "همین فردا، به جیم زنگ می زنم،

تا نشان دهم به یادش هستم."

اما فرداها می آیند و می روند،

و فاصله ی میان من و او بیشتر و بیشتر می شود.

 

 

سرِ همین کوچه؛ ولی، فرسنگ ها دورتر!

"تلگراف دارید، قربان!"

"جیم امروز درگذشت."

 

و این چیزی است که در پایان نصیبمان می شود، و ما سزاوار آن هستیم:

سرِ همین کوچه، دوستی از دست رفته.



:: بازدید از این مطلب : 376
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 28 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
عید همتون مبارک صد سال به این سالا بوووووووس

:: بازدید از این مطلب : 377
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 28 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


گفتار های دونالد والترز خیلی کوتاه است حتی گاهی به یک خط هم نمیرسد. اما اگر هر یک از آنها را برای چند بار در روز بخوانید اثر عمیقی در روح شما خواهد داشت. هر گفتار برای یک روز است. یکی از روزهای زندگی شما که با تکرار این جملات و ورود مفهموم شان به ضمیر ناخود آگاه شما خیلی زیباتر خواهد شد. در هر حالی که هستید بخصوص پیش از خواب یکی از گفتار ها را تکرار کنید. ابتدا با صدای بلند و کم کم به شکل زمزمه. آری به همین سادگی ...


1. راز عشق در تواضع است.

این صفت به هیچ وجه نشانه تظاهر نیست.
بلکه نشان دهنده احساس و تفکری قوی است.
میان دو نفری که یکدیگر را دوست دارند،
تواضع مانند جویبار آرامی است که چشمه محبت
آنها را تازه و با طراوت نگه میدارد.


2. راز عشق در احترام متقابل است.
احساسات متغیر اند، اما احترام دو طرف ثابت می ماند.
اگر عقاید شریک زندگی ات با عقاید تو متفاوت است،
با احترام به نظریاتش گوش کن.
احترام باعث می شود که او بتواند خودش باشد.


3. راز عشق در این است که به یکدیگر سخت نگیرید.
عشقی که آزادانه هدیه نشود اسارت است.


4. راز عشق در این است که هر روز کاری کنی که شریک زندگی ات را خوشحال کند.
کاری مثل دادن هدیه ای کوچک، تحسین،
لبخندی از روی محبت.
نگذار که جویبار محبت از کمی باران، بخشکد.


5. راز عشق در این است که رابطه تان را مانند یک باغ، با محبت تزئین کنید.
بذر علاقه ها و عقیده های تازه را بکار که زیبایی بروید.
ضمنا فراموش نکن که باغ را باید هرس کرد، مبادا
غنچه های گل پوشیده از علف های هرز عادت شود.
برای اینکه عشق همواره با طراوت بماند باید به آن
مثل هنر خلاقانه نگاه کرد.


6. راز عشق در خوش مشربی است.
شوخی با دیگران را فراموش نکن،
در ضمن مراقب شوخی هایت هم باش.
شوخی نا پسند نکن.
شوخی باید از روی حسن نیت باشد، نه نیشدار.


7. راز عشق در این است که حقیقت اصلی عشق، یعنی تفکر را از یاد نبری.
آیا یک رابطه دراز مدت،
مهم تر از اختلافات کوچک و زود گذر نیست ؟


8. راز عشق در این است که مانع بروز هیجانات منفی در وجودت شوی، و صبر کنی تا خونسردی را دوباره به دست آوری.
با این که احساس جلوه الهام است، اما شخص
عصبانی نمی تواند چیزها را با وضوح درک کند.
قلبت را آرام کن.
تنها به این وسیله است که می توانی چیزها
را آنگونه که هستند، در یابی.


9. راز عشق در این است که طرف مقابلت را تحسین کنی.
هرگز با فرض اینکه خودش این چیزها را می داند، از تحسین غافل نشو.
مشکلی پیش نخواهد آمد اگر بارها با خلوص نیت بگویی : دوستت دارم.
گرچه احساسات بشری به قدمت نسل بشر است،
اما کلمات همواره تازه و جوان خواهند ماند.


10. راز عشق در این است که در سکوت دست یکدیگر را بگیرید.
کم کم یاد می گیرید که بدون کلام رابطه برقرار کنید.


11. راز عشق در توجه کردن به لحن صدا است.
برای تقویت گیرایی صدا، باید آنرا از قلب برآورید،
سپس رهایش کنید تا بلند بشود و به سمت پیشانی برود
تارهای صوتی را آرام و رها نگه دار.
اگر احساسات قلبی ات را به وسیله صدا بیان کنی،
آن صدا باعث ایجاد شادی در دیگری خواهد شد.


12. راز عشق در این است که بیشتر با نگاه حرف بزنی.
زیرا چشم ها پنجره های روح هستند.
اگر هنگام صحبت کردن از نگاه استفاده کنی،
مثل آن است که پنجره ها را با پرده های زیبایی بیارایی
و به خانه گرما و جذابیت ببخشی.


13. راز عشق دراین است که از یکدیگر انتظارات بیجا نداشته باشید.
زیرا نقص همواره جزء لاینفک انسان است
ذهنت را بر ارزشهایی متمرکز کن
که شما را به یکدیگر نزدیک تر میکند
نه بر مسائلی که بین شما فاصله می اندازد.


14. راز عشق در این است که حس تملک را از خود دور کنی.
در حقیقت هیچ کس نمی تواند مال کسی شود.
پس شریک زندگی ات را با طناب نیاز مبند.
گیاه هنگامی رشد میکند که آزادانه از هوا و نور آفتاب استفاده کند.


15. راز عشق در این است که شریک زدگی ات را در چار چوبی که خودت می پسندی حبس نکنی.
عیبجویی باعث تباهی می شود.
همه چیز را همانطور که هست بپذیر، تا هر دو شاد باشید.
قانون طلایی این است :
نقاط قوت را تقویت کن،
و ضعف ها را نه تقویت کن نه تقبیح.
هرگز سعی نکن با سوزاندن،
جلوی خونریزی زخم را بگیری.


16. راز عشق در این است که هنگام سوء تفاهم، فقط به این فکر نکنی که طرف مقابل چگونه ناراحتت کرده است.
در عوض به راه حلی فکر کن که در آینده
از بروز چنین سوء تفاهم هایی جلوگیری کنی.


17. راز عشق در این است که وقتی پیشنهادی به ذهنت می رسد، به نیاز خودت برای بیان آن فکر نکنی.
بلکه به علاقه دیگری به شنیدن آن فکر کنی.
اگر لازم بود، حتی ماه ها صبر کن
تا آمادگی شنیدن آنچه را میخواهی بگویی پیدا کند.


18. راز عشق در آرامش است.
زیرا آرامش باعث تکامل عشق می شود.
عشق، هوای نفس و احساست شدید نیست.
عشق انسان ها نسبت به یکدیگر بازتابی از عشق ازلی است
و خداوندگار آرامش کامل است.


19. راز عشق در این است که در وجود یکدیگر عاشق خدا باشید.
تا همواره علیرغم همه اشتباهات،
تشنه رسیدن به کمال باشید،
چرا که بشر همواره علیرغم موانع فراوان،
سعی میکند به سمت آرمان های جاودانه حرکت کند.


20. راز عشق در این است که محبت تان را بسط دهید تا تبدیل به عشق واقعی میان دو انسان شود.
سپس آن عشق را که دست پرورده پروردگار است
بسط دهید تا بشریت و کل مخلوقات را در بر گیرد.


21. راز عشق در این است که به دیگری لذت ببخشی، ولی عشق را برای لذت نخواهی.
زیرا عشق حقیقی هوا و هوس نیست.
هر چه نفس قوی تر باشد، تقاضاهایش بیشتر می شود
و هر چه تقاضاهای نفس قوی تر باشد،
خودپرستی را در تو بیشتر و بیشتر تقویت میکند.
عشق چهره واقعی خود را در ملایمت و مهربانی آشکار میکند،
نه در لذت جویی .


22. راز عشق در مراعات حال دیگری است.
هر قدر که ملاحظه حال دیگران را می کنی،
کسی را که دوست داری بیشتر ملاحظه کن.


23. راز عشق در این است که جاذبه های خود را با دیگری قسمت کنی.
جاذبه نیرویی لطیف و نافذ است که از دیگری دریافت می کنی.
این نیرو تنها با بخشش رشد میکند.


24. راز عشق در ایجاد تنوع در زندگی است.
نگذار که روزمرگی ها
مثل سیم های کوک نشده ساز،
نغمه زندگی عاشقانه تان را
به نوایی غم انگیز تبدیل کند.


25. راز عشق در این است که در هر فرصتی در کنار هم آرام بگیرید و افکارتان را با یکدیگر در میان بگذارید.
لازم نیست برای سرگرم شدن حتما
از محرکات خارجی استفاده کنید.
قرار بگذارید که بیشتر با هم تنها باشید
تا بتوانید خودتان باشی.


26. راز عشق در این است که با زمانه کنار بیایید.
مایع عشقتان را طوری نگهدارید
که بتوانید گودال هایی
را که زندگی پیش پایتان میگذارد، پرکنید.


27. راز عشق در این است که به محبوبتان قدرت و آرامش بدهید.
و از او قدرت و آرامش دریافت کنید، اما نه با اصرار.


28. راز عشق در استواری است.
در فصول مختلف زندگی،
عشقتان را مانند کوه بلندی استوار نگه دارید.



:: بازدید از این مطلب : 426
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 28 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
سال 365 روز است در حالی كه:

1- در سال 52 جمعه داریم و میدانید كه جمعه ها فقط برای استراحت است به این ترتیب 313 روز باقی میماند.

2- حداقل 50 روز مربوط به تعطیلات تابستانی است كه به دلیل گرمای هوامطالعه ی دقیق برای یك فرد نرمال مشكل است. بنابراین۲۶۳ روز دیگرباقیمیماند.

3- در هر روز 8 ساعت خواب برای بدن لازم است كه جمعا”122 روز میشود. بنابراین 141 روز باقی میماند.

4- اما سلامتی جسم و روح روزانه 1 ساعت تفریح را میطلبد كه جمعا”15 روز میشود. پس 126 در روز باقی میماند.

5- طبیعتا ”2 ساعت در روز برای خوردن غذا لازم است كه در كل 30 روز میشود. پس 96 روز باقی میماند.

6- 1 ساعت در روز برای گفتگو و تبادل افكار به صورت تلفنی لازم است. چراكه انسان موجودی اجتماعی است. این خود 15 روز است. پس 81 روز باقی میماند.

7- روزهای امتحان 35 روز از سال را به خود اختصاص میدهند. پس 46 روز باقی میماند.

8- تعطیلات نوروز و اعیاد مختلف دست كم 30 روز در سال هستند. پس 16 روز باقی میماند.

9- در سال شما 10 روز را به بازی میگذرانید. پس 6 روز باقی میماند.

10- در سال حداقل 3 روز به بیماری طی میشود و 3 روز دیگر باقی است .

11- سینما رفتن و سایر امور شخصی هم 2 روز را در بر میگیرند. پس 1 روز باقی می ماند.

12- يك روز باقی مانده همان روز تولد شماست. چگونه می توان در آن روز درس خواند؟



:: بازدید از این مطلب : 326
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 28 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

خستم. آنقدر خستم که غصه ها روی شانه ام سنگینی میکند.آنقدر خسته که پلکم بسته شده

است.آنقدر خسته که بعد سجود نای تشهد خواندم هم ندارم.آنقدر ضعیف که از صدای موذن هم

میترسم.آنقدرتنها که حتی تک درخت حیاط هم شاخه هایش را به رخ من میکشد.باز هم خسته تر

میشوم هرروز خسته تر از دیروز.میدانم فردا آنقدر خسته خواهم شد که به نفس هایم خواهم گفت

کافیست.این آخرین نفس است تاب نفس بعدی را ندارم تمام.آنقدر خسته که میدانم در قیامت هم

خواهم گفت خدایا مرا توان مرور گذشته نیست.شکرت...برایم همین برزخ کافیست...



:: بازدید از این مطلب : 338
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

از روز رفتنت همه بهم میگن چیزی نشده چیزی از دست ندادی غصه نداره....هیچکی هیچوقت نفهمید تو دله من چی گذشت.هیچکی نفهمید چه زجری کشیدم برای فراموش کردنت.هیچکی حاضر نشد 1ثانیه هم خودشو جای من بذاره.هرروز که از ندیدنت میگذشت جای خالیت خودشو بیشتر به رخ من می کشید.نه جای خالیه نبودنت.نه.منتای بقییه .تیکه انداختنه همونایی که بهم میگفتن هیچی عوض نشده.نه همه چی عوض شده بود هر وقت ناراحت بودم و توفکرفرو میرفتم میگفتن خوشحال باش که زود متوجه اشتباهت شدی الان زندگیت بهتره.هر وقت  خواستم شاد باشم و زندگی از نوو بسازم بهم میگفتن یادت رفت چه جوری با اشتباهت با آبروی ما بازی کردی چه زود فراموش میکنی...زندگی با تو برام ثانیه به ثانیش زجرآور بود.لحظه هایی که شریک زندگیت بودم مثلا فقط با دعواوگریه گذشت.از وقتی رفتی هم هر ثانیه برام عذاب بود . نگاه های معناداروخار کننده ی بقییه ..بودن و نبودنت برام جز اشک چیزی نداشت.اما کاش هیچوقت توزندگیم نمیومدی.خستم....از همه چی



:: بازدید از این مطلب : 379
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
می خوام فراموشت کنم چشماتو از یاد ببرم
می خوام که از یادم بره رفتی چی اومد به سرم
دیدم نمیشه
هرچی که خواستم بعد تو با خاطراتت سر کنم
یا با همین خاطره ها رفتنتو باور کنم
دیدم نمیشه
دیدم نمیشه هر کسی جاتو تو قلبم بگیره
این همه خاطرات تو یه روز تو قلبم بمیره
دیدم نمیشه
دیدم نمیشه
دیدم نمیشه هر کسی جاتو تو قلبم بگیره
این همه خاطرات تو یه روز تو قلبم بمیره
دیدم نمیشه
دیدم نمیشه

واسه به دست آوردنت چه نقشه ها کشیدم
بعد یه عمر دربدری دیدی به تو رسیدم
هرچی که خواستم نشکنم با بی خیالیت سر کنم
داغ دل شکستمو با دلخوشیت کمتر کنم
دیدم نمیشه هر کسی جاتو تو قلبم بگیره
این همه خاطرات تو یه روز تو قلبم بمیره
دیدم نمیشه
دیدم نمیشه
دیدم نمیشه هر کسی جاتو تو قلبم بگیره
این همه خاطرات تو یه روز تو قلبم بمیره
دیدم نمیشه



:: بازدید از این مطلب : 390
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

امروز بعد چند ماه مامانم اصرار کرد که برم ظرف بشورم رفتم مشغول شدم یهو یه حسی پیدا

کردم فک کردم تو گذشته هستم شده تاحالا این حسو داشته باشین 1لحظه طبق عادته قدیمم

برگشتم گفتم آخه من مگه چه بدی بهت کردم که این رفتارو بهم داری و هیچوقت باهام حرف

نمیزنی......که متوجه شدم جلوم فقط دیواره اشک توچشمام جمع شده بود با همون دستای کفی

اشکمو پاک کردم چشمام میسوخت داشتم تو آشپزخونه خفه میشد نمیدونستم چرا هر لحظه حال

وهوای زندگیمون داشت بیشتر یادم میومد شیر آب بستم و دوییدم رفتم تو اتاقم رو تخت دراز

کشیدموزدو زیر گریه نمیدونستم چرا حال و هوای اون دورانو گرفتم چرا بعد 1سال ونیم 2

باره تو توذهنم اومدی داشتم فراموشت میکردمـــــــــــــــــــ اه....بعد نیم ساعت گریه رفتم

صورتمو بشورم تا کسی متوجه نشه که تازه فهمیدم چرا یهو همه چی 2باره یادم اومد مامانم

مایع ظرفشویی عوض کرده بود مایع جدید همون مارکی بود که اون موقع ها من ازش استفاده

میکردم....بوی  اون خاطراته بد باتو بودنو باز به یادم آورده بود....



:: بازدید از این مطلب : 362
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

میدونی عزیزم باز امشب می خوام برات بنویسم تنها حسی که باعث میشه هنوز موضوع

نوشته هام باشی حسه نفرته.شنیدی میگن طرف تنش گرمه نفهمید چه بلایی سر اومد؟؟؟این

داستانه من هست...اوایل نمیفهمیدم اما حالا هرچی میگذره بیشتر درک میکنم چه بلایی سرم

آوردی وقتی 1نفر می گه دوستت دارم اما تا بفهمه قبلا ازدواج کردم میگه فقط باهم دوست

باشیم.به ازدواج فکر نکنیم میفهمم چرا وقتی پسرا داستانمو میفهمن سرازیر میشن طرفم.میفهمم

منظورشون چیه وقتی میگن دوستت دارم...از نگاهههای مردم خسته شدم.چند ساله که اثیرم

کردی..از وقتی پاگذاشتم تو جوونی زندگیمو نابود کردی...از 16سالگی...قبل رسیدنمون(اه

باز این کلمه ی مسخره که همیشه به امیداون میبخشیدمت)که چه سختی هایی کشیدم باچه

زحمتی خونوادمو راضی کردم جلوی زمین وزمان به خاطرت ایستادم.بعداز عقدم که هرشب

گریه هرروز توهین هرروز آزارهرروز حسرت...بعداز جداییمونم که این حالو روزمه.از تو

چه خبر؟نمیدونم حاله تو چه جوری بود.اما دوس دارم درکت کنم یهو تو زندگیت 1کی پیدا شه

که تا مرز پرستش دوستت داشته باشه بهش بگی کار ندارم تحصیلات ندارم اوضاع خوبی

ندارم ولی طرف مقابلت که همه این چیزارو داره بگه عیبی نداره تورو واسه خودت میخوام

هیچی برات کم نذاره ولی توجواب بهش خیانت کنی..حسسه خوبی داره؟؟دیگه صبرم تموم

شده ادامه دادن برام سخته دوس داشتم یکی درکم میکرد سرمو رو شونش می ذاشت میگفت

غصه نخور من همیشه باهاتم.اما دیگه کارم ازین چیزا گذشته تنها چیزی که آرومم میکنه این

هست که خدا بییاد بهم بگه عزیزم امتحانت تموم شد حالا دیگه میتونی بییای جایی که آروم

بمونی همیشه اونجا دیگه قول میدم هواتوداشته باشم.دیگه صبرتو امتحان نکنم.بعدم یه لبخند

بزنم وچشمامو ببندم وقتی باز کردم ببینم دیگه کسی آزارم نمیده..همه چی

آرومه...خـــــــــــــــــــــدا بسه دیگه دیگه نمیتونم نقش آدمای آرومو بازی کنم......



:: بازدید از این مطلب : 460
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

وقتی ناخن های بلند مانیکورشده ی منو دید هنوز یادمه بهم گفت برات

متاسفم که دنیات انقدر کوچیکه وقتی رژ لب صورتی ملایم زدم چی

عزیزم تو یادته؟گفتی آرایش برای کسی هست که از خودش چیزی

برای نشون دادی نداره عزیزم یادته؟گفتی یه لیدی باکلاس مثل تو

نیازی به آرایش نداره چون زیبایی خیره کننده ای داره.با همین

حرفات خامم کردی به قول بقییه زنت شدم.منم که با 17 سال سن به

جای فکر کردن عاقلانه به تو ودروغات به فکر این بودم که کی با

شاهزاده ی قصه هام سوار به اسب زرین سوار بشیم و بتازیم به سوی

بهشت J آره قشنگ و بچه گانه بود افکارم.گفتی یه زن ایده آل لباسای

گشاد می پوشه موهاشو می پوشونه دانشگاه شهر دور نمیره هر هفته

آرایشگاه نمیره تو محیط بیرون از خونه کار نمیکنه. باورهاوعقایدم

شد چیزی که تو می خوای.روزی که خواستم برم تولد خواهر

کوچولوم یادته؟؟چند دفعه برام زنگ زد؟یادته گفتی اگه رفتی هیچ وقت

برنگرد؟یادته چند شب تا صبح گریه کردم؟یادته هرروز چه توهینایی

به من میکردی؟یادته گفتم تمام زندگیمی یادته وقتی فهمیدم دوسم نداری

گفتم زندگی بی تو نمی خوام؟یادته رگمو زدم؟یادته گفتی دروغ نگو

جرات خود کشی نداری زندگیتو از من بیشتر دوس داری؟راستی

عزیزم یادته چندتا قرص باهم تو آب حل کردم خوردم؟یادته وقتی نیمه

بی هوش منوبیمارستان بردی وقتی سرم دستم وصل بودوهی آمپولای

تقویتی داخلش میریختن به جای گرفتن دستم به کی با لبخند اس ام اس

میدادی؟خب دیگه عزیزم بقییه رو من بهتر یادمه گوش کن.بهم گفتن

دوسم نداری بهم خیانت می کنی یادته وقتی گوشواره ی عشقتو روی

بالشتم دیدم اس دادم به خواهرت گفتم زنگ میزنم برات تورو خدا بگو

مال تو هست بعد من صداتو ضبط می کنم و اس ام اسمو پاک میکنم تا

هروقت بهت شک کردم حرفاتو گوش کنم و فکر کنم حق

باتوهست.ولی تو رو با اون دیدم تو محیط اداری هنوز یادمه لاک و


رژلب قرمز زده بود موهای مش شده ی فر کدشم یادمه حتی گوشواره

هاش که از شالش بیرون انداخته بود.مانتو چسبون و کوتاه داشت

صدای تک تک پاشنه های کفشش یادمه انگار با تپش های قلبم ست

شده بود.خط چشم آبی که داشتو تا زیر موهاش ادامه داده بود بوی

سیگار و ادکلنش فضای اتاقو خونمو پر کرده بود.4سالی ازم بزرگتر

بود اما منو یاد چند سال قبلم انداخت کمی.بهم گفتی این زن ایده آل من

هست عاشقش هستی با بغضی که داشتم آزادت گذاشتم چون ماه ها بود

که میدونستم سهمم از تو فقط 2هفته خاطرتامون بود.چمدونم جمع کردم

توی آینه ی اتاق چششمم به پیرزن نهیف و شکست خورده ای خورد

که جسم 1زن جوون مطلقه ی 19 ساله رو پوشیده بود با یه مانتو

گشاد که وقتی باد میخورد انگار بدنش داشت باباد درون لباس

میرقصید.چشم های گود رفته ای داشت که از شدت دردوسختی سر به

زیرشده بود.دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم یهو گونه هام خیس شد

چشمام از شدت گریه قرمز شده بود.کفشمو پوشیدم انگشت های پام

قرمز بودو درد می کرد آخه عزیزم کفشم برام تنگ شده بود به

خونوادم گفتم چون دوسش دارم هنوز می پوشم آخه بهت نگفته بودم تا

بهت از نظر مالی فشار نیاد تمام پس اندازمو ادکلنی خریدم که دوس

داشتی. تا بزنم  کنارت . ولی هیچوقت متوجه نشدی حتی چه بویی

میدم.چون توی بوی یه لجن غرق شده بودی وقتی ناخن هام که از ته

کوتاه کرده بودمو دیدم یاده چیزایی کردم که در مورد همسر ایده آلت

بهم می گفتی یادته عزیزم؟؟؟؟نه؟؟؟ پس بهتره این متنو از اول بخونی

تا یادت بییاد....



:: بازدید از این مطلب : 425
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
راحت بــگم نـوشته هـای من مخـاطب نـداره مخاطـب نـوشته هایـم بـه سادگی یـک لبـخند رهـایم کــرده ...



:: بازدید از این مطلب : 333
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
انقدر در دانشگاه پرسپکتیو تمرین کردم باورم شده بود که ۲خط موازی به هم میرسند



:: بازدید از این مطلب : 439
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
یه تیکه سنگ بودی بهت محبت کردم پرستیدمت بهم گفتی فقط می تونم بهت بگم نفسم...حالا پشیمونم ......

عزیزم ببخشید تقصیر تو نبود...

تو راست گفتی من نفست بودم...من یادم رفت که می پرستیدمت بت شده بودی برام ......

خدایا چرا یادم نبود نفس تو زندگیه یه سنگ نقشی نداره؟؟؟؟؟



:: بازدید از این مطلب : 381
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

هر شب باهم بودنمان یک شمع روشن می کردم تامسیر آرزوهایمان نمایانتر شود

از وقتی تورفتی.............

هر شب یک شمع را خاموش میکنم...

چشم دلم را خاموش کردی دیگر نمی خواهم جایی را ببینیم

خسته ام .....

می خواهم بخوابم.......

خـــــــــــــــــــــــــدایا........

خورشیدت را خاموش نمی کنی....؟




:: بازدید از این مطلب : 370
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

 معلم چو آمد، به ناگه کلاس

 چوشهری فروخفته خاموش شد
سخن های ناگفته در مغزها
به لب نارسیده فراموش شد



:: بازدید از این مطلب : 396
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.



:: بازدید از این مطلب : 405
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو ۳ پند می دهم که کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی

و سوم اینکه در بهترین کاخ ها و خانه های جهان زندگی کنی

پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .

اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .

و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.



:: بازدید از این مطلب : 335
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

خدایا
دستم به آسمانت نمی رسد

اما تو که دستت به زمین می رسد
“ بلندم کن “

الهی
نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی
در اگر باز نگردد نروم باز به جایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی

از پنجره روزگار به درخت عمر که مینگرم خوش تر از یاد خداوند ثمری نیست . . .

 چه زیبا خالقی دارم
چه بخشنده خدای عاشقی دارم
که میخواند مرا ، با آنکه میداند گنه کارم . . .

 خدایا یک دل پررازجویم
خدایا صبح یک آغازجویم
خدایا
خسته ام از بال بی پر
خدایا بال یک پرواز جویم . . .

 به نام خالقی که تنهاست ولی تنهایی را برای مخلوقاتش نمی پسندد …



:: بازدید از این مطلب : 387
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد.

به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی!

صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی!

پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟



:: بازدید از این مطلب : 413
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

کسری انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.

چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند.

آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.



:: بازدید از این مطلب : 332
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

روزی مرد جوان و بلند بالائی به وسط میدانگاه دهکده رفت و مردم را دعوت به شنیدن نمود .

او با صدای رسائی اعلام کرد که صاحب زیباترین قلب دهکده می باشد و سپس آنرا به مردم نشان داد .



:: بازدید از این مطلب : 363
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
پیرمردی 92 ساله كه سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه اش را ترك كند.



:: بازدید از این مطلب : 349
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست

روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود وهارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی ؟



:: بازدید از این مطلب : 357
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی

گفتم : لعنت بر شیطان!

لبخند زد !

پرسیدم : چرا می خندی؟

پاسخ داد : از حماقت تو خنده ام می گیرد !



:: بازدید از این مطلب : 344
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
طی یک نظرسنجی از یک دانشجوی ورودی جدید و یک دانشجوی ترم آخری خواسته شد که با دیدن هر کدام از کلمات زیر ذهنیت و تصور خود را در مورد آن کلمه در یک جمله کوتاه بنویسند.

جمله اول مربوط به دانشجوی ورودی جدید و جمله دوم مربوط به دانشجوی ترم آخری…

 

رییس دانشگاه

1)مردی فرهیخته و خوشتیپ

2)به دلیل اینکه در طی این چهار پنج سال یک بار هم ایشونو نتونستم ببینم، هیچ ذهنیتی ندارم

 

یک وعده غذای سلف

1)بیفستراگانوف با سس کچاپ با نوشیدنی خنک

2)چلو لاستیک به همراه افزودنی های غیر مجاز

 

کارت دانشجویی

1)کارت شناسایی و هویت دانشجو

2)تنها استفاده از این کارت گرفتن فیلم از ویدئو کلوب است

 

خوابگاه

1)محل استراحت و سرشار از شادی و نشاط

2)مکانی برای همزیستی مسالمت آمیز با سوسک و موش

 

شب امتحان

1)شبی برای دوره کردن درسی که در طول ترم خوانده شده است

2)شبی که تا صبح باید مثل خر درس خوند

 

جزوه خوش خط دخترها

1)بمیرم از هیچ دختری جزوه نمیگیرم، من عادت دارم فقط جزوه خودمو بخونم

2)طلای کاغذی

 

تقلب

1)یک روش غیر اصولی و ناجوانمردانه برای نتیجه گرفتن در امتحان

2)تنها روش اصولی و مبتنی بر عقل برای نتیجه گرفتن در امتحان

 

مشروط شدن

1)عمراٌ، من تو دبیرستان معدل کمتر از ۱۸ نداشتم

2)نمک تحصیل در دانشگاه

 

وام دانشجویی

1)کمک هزینه برای دانشجو

2)مثل مهریه میمونه کی داده کی گرفته

 

ازدواج دانشجویی

1)حرفش رو نزن من قصد ادامه تحصیل دارم

2)کو؟ کجاس؟کسی رو سراغ داری برام؟

 

حراست

1)ارگانی برای حفاظت از دانشجو از گزند خطرات

2) ارگانی برای حفاطت از دانشگاه از گزند دانشجویان

 

دانشجو

1)فردی که به دنبال علم آموزی و تولید علم است

2)ها ایی دانشجو که وگفتی یعنی چه؟؟؟!!!!



:: بازدید از این مطلب : 421
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()