نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
نوشته شده توسط : علیرضا نفیسی
یه روز يه بابايي پسرش فارغ التحصيل ميشه ..هيچي هم بارش نبوده.
|
تنها گوشه اتاقم باز تو رويا و تو خوابم باز چشام خيره به عکست باز شدم تشنه فکرت داغونم کرد فکر اينکه تو کجايي، من و دل گوش بشنويم از تو صدايي بدنم خيس شده از اشک چشام ،اسم تو زمزمه زير لبهام ،ببين عکستو تو آغوش برده از سرم دل و هوش ،بين التماس و اشکام باز نکن منو فراموش
خدایا سرده این پایین از اون بالا اگه میشه نگا کن ... یه کاری کن اگه میشه فقط گاهی خودت قلبمو پاک کن خدایا سرد این دستام از اون بالا خودت ببین میلرزه مگه حتی همه دنیا به این دوری به این سردی می ارزه تمومش کن دیگه بسه شدم از زندگی خسته یه زخمی دارم از دردش میسوزمو میخوام میخوام بمیرم.
كاش ميدانستي كه درون قلبم خانه اي داري تو كه هميشه آنرا با شفق مي شويم و با آن ميگويم كه تويي مونس شبهاي دلم كاش ميدانستي باغ غمگين دلم بي تو تنها شده است و گل غم به دلم وا شده است كاش ميدانستي كه درون قلبم با تبشهاي عشق هم صدا هستي تو .كاش ميدانستي كه وجود تو و گرماي صدايت به من خسته و آشفته حال زندگي مي بخشد كاش ميدانستي... كاش مي دانستی
من كنار پنجره سكوت ، چشم به راهت هستم تا تو برگردي خسته و بي پناه گوشه اين اتاق تاريك در ميان جرقه اي روشن از اشك نشسته ام لحظه ها بدون تو براي من دردناكند ، مي دانم كه از تو دورم و اما تو در بند بند وجودم جاي داري . کاش مي دانستي روزگاري هرم نفس هايم بودي
سرنوشت بديه اول راهت رو ازم گرفت صبح فردا شد ديدم ردپاتو ازم گرفت تا ميخواستم به چشمهاي روشن نگاه کنم مال ديگري شدي و چشم هايت رو ازم گرفت تو رو جادو کرد يکي با يک چيزي مثل تلسم اثرش زياد بود و خنده هايت رو ازم گرفت تو با من حرف ميزدي نگاهت يه جاي ديگه بود خدا لعنتش کنه اون نگاهت رو ازم گرفت لحظه هايت يه وقت هايي مال دوتامون ميشدن اون حسود اون دو سه تا لحظه هات رو ازم گرفت
به ديدارم بيا هر شب ، در اين تنهايي ِتنها و تاريک ِخدا مانند دلم تنگ است . بيا اي روشن ، اي روشن تر از لبخند شبم را روز کن در زير سرپوش سياهيها دلم تنگ است. بيا بنگر، چه غمگين و غريبانه در اين ايوان سرپوشيده ، وين تالاب مالامال دلي خوش کرده ام با اين پرستوها و ماهيها و اين نيلوفر آبي و اين تالاب مهتابي بيا اي همگناه ِمن درين برزخ بهشتم نيز و هم دوزخ به ديدارم بيا ، اي همگناه ، اي مهربان با من که اينان زود مي پوشند رو در خوابهاي بي گناهيها و من مي مانم و بيداد بي خوابي در اين ايوان سرپوشيده ي متروک شب افتاده ست و در تالاب ِمن ديري ست که درخوابند آن نيلوفر آبي و ماهيها، پرستوها بيا امشب که بس تاريک و تنهايم بيا اي روشني ، اما بپوشان روي که مي ترسم ترا خورشيد پندارند و مي ترسم همه از خواب برخيزند و مي ترسم همه از خواب برخيزند و مي ترسم که چشم از خواب بردارند نمي خواهم ببيند هيچ کس ما را نمي خواهم بداند هيچ کس ما را و نيلوفر که سر بر مي کشد از آب پرستوها که با پرواز و با آواز و ماهيها که با آن رقص غوغايي نمي خواهم بفهمانند بيدارند. شب افتاده ست و من تنها و تاريکم و در ايوان و در تالاب من ديري ست در خوابند پرستوهاو ماهيها و آن نيلوفر آبي بيا اي مهربان با من ! بيا اي ياد مهتابي !
متن دلخواه شما
|
|